کاش می شد فهمید
یادت هست؟
...پنج بودی یا شش
پرسیدی: چه می خوانی؟
.گفتم: بعدها می فهمی، همه چیز، هر چه که بخواهی
پرسیدی: یعنی نوشته که بستنی را چه طور درست می کنند؟
.گفتم: نه! و خندیدم
.تو نمی دانستی که زندگی مهم تر از این حرف هاست
پرسیدی: یعنی خدا بستنی دوست ندارد؟
2 Comments:
پیمان جان،
شعرات لطیفند، مثل یک پارچۀ حریر مرطوب خوشبو که گاهی ولرم و گاهی گرم، سرد و اوقاتی داغ و یا یخزده میشه. بازم بنویس.
very very nice!
Post a Comment
<< Home