Wednesday, October 04, 2006

کاش می شد فهمید



یادت هست؟
...پنج بودی یا شش
پرسیدی: چه می خوانی؟
.گفتم: بعدها می فهمی، همه چیز، هر چه که بخواهی
پرسیدی: یعنی نوشته که بستنی را چه طور درست می کنند؟
.گفتم: نه! و خندیدم
.تو نمی دانستی که زندگی مهم تر از این حرف هاست
پرسیدی: یعنی خدا بستنی دوست ندارد؟

2 Comments:

Anonymous Anonymous said...

پیمان جان،
شعرات لطیفند، مثل یک پارچۀ حریر مرطوب خوشبو که گاهی ولرم و گاهی گرم، سرد و اوقاتی داغ و یا یخزده میشه. بازم بنویس.

10:28 AM  
Anonymous Anonymous said...

very very nice!

10:45 AM  

Post a Comment

<< Home