Thursday, May 24, 2007

...

I set the bird free
later, sitting under the loneliest tree,
I heard them singing happily.

Tuesday, November 28, 2006

...گرم یاد آوری یا نه

«.گرم یاد آوری یا نه من از یادت نمی کاهم»
و این تنها چیزی بود که به ذهنم رسید. منظورم شعر نیما نیست. منظورم نوشتن و سر هم کردن چند کلمه ست که یه روز مثل چی از مغزت می زنه بیرون یه روز هم یه چیزی داره تو سرت می ترکه ولی دریغ از یه کلمه ی دو حرفی بدون نقطه . معلوم هم نیست که کلمات گنجایش ندارند یا اینکه حالت بی خودی خرابه. دقیقن مثل ماجرای این پسره، همکارم. همه می دونستن یه خبریه. ولی هیچ کس به روی خودش نمی آورد. هر وقت حرفی می شد، همه در می رفتن. یه روز بالاخره یکی رو گیر انداختم. پرسیدم: چه خبره؟
"!یه نگاه گشادی بهم کرد، گفتم:" این پسره
"گفت: "چی؟" و گفت: "من اصلن نمی دونم راجب چی حرف میزنی؟
".منم خودمو از تک و تا ننداختم:" راستشو بخوای خودمم نمی فهمم راجب چی حرف میزنم
دلم نمی خواست کنجکاوی کنم. طفلک حس می کرد هر کاری می کنه من می دونم. یه احساس دوگانه بهم داشت. هم ازم می ترسید و بدش می اومد هم اینکه انگار من تنها کسی بودم که دردشو حس می کردم
آره به همین راحتی. ازم بدش می اومد. یه روز به خاطر یه شوخی معمولی باهام سر سنگین شد.هر چی فکر کردم نشد بی خیال شم. همش دلم می خواست بهش بگم.ولی چرا؟ من که بهش احتیاج نداشتم. تقصیر منم که نبود. حس می کردم هیچ سو تفاهمی نبایدبینمون باقی بمونه
. یکی دو روز هیچ چی به هم نگفتیم حتا به زور سلام همو جواب دادیم
: بالاخره بهش گفتم
راستی اون روز من منظور خاصی نداشتم الان هم دارم بهت می گم که مطمئن شم هیچ ناراحتی بین ما نیست
مرسی که گفتی. می دونم شوخی بود -
.همینطور که دستشو جلوی صورتش می برد بالا گفت: من ظرفیتم تا اینجاست، زیاده...، زیاد
.دروغ می گفت
منم دروغ می گم. همه دروغ میگن. گاهی اوقات دروغ یه «نمی خوام بگم» مودبانست. گاهی یه توجیه که دردت کم بشه. می دونم می دونم، دروغ چیز خوبی نیست. حتا اگه ... بگذریم، راز بقا همینه مجبوری بگی دوسش ندارم تا قانون خلقت به هم نخوره. آره موافقم دروغ چیز خوبی نیست، آدمو له میکنه
.طفلک چقدر براش سخت بود
.یه روز که توی کاغذا می لولیدم، دیدم که پسره مثل برج زهرمار نشسته پشت کامپیوترش
"... گفتم: "چته؟" گفت: "هی
فکر کردم، با زنش که مشکل نداره، گفتم: ببین، فضولی نمی کنم، به نظرم میزون نیستی. اگه فکر می کنی من میتونم کاری برات بکنم بگو
سرشو برای اولین بار بلند کرد: مشکلم این دفتر ِ گه و کلی آدم ِ دیوث ِ، خیالت راحت شد؟ جملش با داد تموم شد
آروم رفتم بالا سرش، گفتم: خودتو نکش، هر گه دیگه ای می خوری بخور
بی معطلی از اتاق زدم بیرون. وقتی بر گشتم دیدم آقا جوری می خنده که انگار یه ساله نخندیده. چی میشد بگم؟
یکی گفت: غصه نخور تو هم اگه یه جفت سینه ی خوشگل داشتی با توهم می خندید
وقتی خوب فکر می کنم می بینم ماجرا فقط این نبود. منم اگه جای اون بودم همین کارو می کردم. یه ماه بیشتر به رفتنش باقی نمونده بود. ولی چرا فقط با من اینجوری بود. می دونست که می فهمم توی سرش چی میگذره. شایدم نه.
یه روز وقتی بهش گفتم: گرفتاری ِهمه مون کم و بیش مثل همدیگست
:یه نگاه پر از تعجب ولی غمگین بهم کرد و گفت
اصلن تو که نمی دونی من چی میگم، تا حالا هیچ کس تمام زندگیتو عوض کرده؟ تا حالا گرمی دست کسی برای همیشه رو صورتت مونده؟ تو هیچ وقت دلت واسه کسی اینقدر تنگ شده؟
نزدیک بود گریه کنه ولی نکرد. شانس آوردیم هیچکس نبود. می فهمیدم چی می گه. می فهمیدم که سرش از اشک پر شده، داره می ترکه ولی قرار نیست که از چشمش بیاد بیرون. درست مثل حرفایی که تو سرت گیر میکنه ولی نه میشه گفتشون نه میشه نوشت

Friday, November 03, 2006

بهار

...داشتم روزنوشت های یوسف را می خواندم که
راهی که می روی
.نه به باد می رود نه به خورشید
این جوهر جوانه است
که جذب خاک می شود
.بی دریغ

Sunday, October 29, 2006

نشسته ای و

نشسته ای ومی نویسی که صدایت می کنند
:با این کلام
خش خش بي خا و شين برگ از نسيم »
...........................................در زمينه و
ور بي واو و راي غوكي بي جفت
از بركه ي همسايه
!چه شبي چه شبي
شرم ساري را به آفتاب پرده در واگذار
كه هنوز از ظلمات خجلت پوش
.نفسي باقيست
ديو عربده در خواب است
، حالي سكوت را بنگر
!آه چه زلالي
! چه فرصتي
«! چه شبي
خشایار
آ ری هنوز گوشی
آواز سفرهای قدیم را
.می شنود

Wednesday, October 04, 2006

کاش می شد فهمید



یادت هست؟
...پنج بودی یا شش
پرسیدی: چه می خوانی؟
.گفتم: بعدها می فهمی، همه چیز، هر چه که بخواهی
پرسیدی: یعنی نوشته که بستنی را چه طور درست می کنند؟
.گفتم: نه! و خندیدم
.تو نمی دانستی که زندگی مهم تر از این حرف هاست
پرسیدی: یعنی خدا بستنی دوست ندارد؟

Friday, September 08, 2006

...

This was your last chance,
To ask
To see what’s behind my eyes
To feel how my tiny neurons

stretch their hands to reach you

Now it’s my turn
To smile
To look
And change your last with
Always.

Tuesday, July 25, 2006

...

امشب همه را دور می ریزم
تمام کلمات پوسیده را
و لبخندی که
بر نعش چند شعر
.چرک کرده است

...همه را می سوزانم
مرده ها همیشه باز می گردند
حتا آنهایی که
در "انتظار" ، مرده اند
در سکوت بی معنی بعد از عشق
.بعد از فراموشی های تو

Friday, July 14, 2006

...

،خاک که جوانه میزند
.زمان به بی نهایت اعداد می رسد
تو چنان روییدی
که پوست سینه ام
.تمام خاک زمین را در بر گرفت

Monday, June 05, 2006

...

برای تو
،دیدار
،تجربه ی ویران شدن بود
و من
:با طعم تند خاک در دهان فریاد زدم
دیدار"
".حسرتی ست نا شکفته

Thursday, May 25, 2006

...

It’s a great world.
The time you feel sad
Something might distract you
The time you feel down
Someone might awake you

Someone dies
But I can’t get up
For myself
And for the deepest pain
Which let me live without your voice.

Not more direct than this
I open all the roads
To the hill
Which spread a desert
With a dry wind
I’m writing and writing and writing
To the end of the world
Where meets the sorrow of abundance
With a fade portrait on the loneliest sand
In a stylish dance.

Wednesday, May 24, 2006

تولد

:با خنده گفت
.وسوسه ی کوچه را گم می کنی
سکوت
...مرگ
عشق
.و گم شدم

Wednesday, May 17, 2006

...

It’s a glass
Nobody asks how clean it was
And all you can see from the other side
Is a pen
And a shaking line
Crossing out my face.

Saturday, May 13, 2006

...

The oldest word I learned
Is what you conferred on my hands
Not fading by the time.
Don’t …!
It’s there.

...

It’s not a shadow
Burning in a sunny day.
It’s me
Smudged on the soil
Waiting for the night
To disappear.

Tuesday, May 02, 2006

...

هر روز
ناگفته ها یم سر می رود و
تنها می مانم
مثل پرنده ی وحشی منجمد
در نیمه های زمستان
.دور از دست های گرم تو

Sunday, April 23, 2006

...

:دوست من
اگر برای رهایی اندیشه می کنی
اندیشه هایت را به باد بسپار
و مرا
که در برگ های کنج خانه ات قد می کشم
.به خاک

Friday, April 21, 2006

...

در گیج ترین ساعت شب
خط لطیفت را می خوانم
نوشتی و نمی دانستی که خواهند ماند
یادت که نیست
مگر زمان مجال می دهد

Wednesday, January 11, 2006

!کــُما

هنوز زندم»
نفس می کشم
«نبضم میزنه.... عالیه
من: اینجا دکتر نداریم؟
.تو: نه! دکتر که خدا نیست
من: مگه خدا هنوز زندست؟
تو: من چه می دونم. مگه دکترم؟
من: یعنی همه یا پرستارن یا مرده شور؟
.تو: آره! همه مریضن
.من: ولی من که مریض نیستم
.....تو: خـُب پس مردی
هنوز زندم»
نفس می کشم
«!نبضم می زنه.... لعنتی

Monday, January 09, 2006

Conversation

The tumult in the heart
Keeps asking questions.
And then it stops and endertakes to answer.
In the same tone of voice
No one could tell the difference.

Uninnocent, these conversations starts
And then engage the senses
Only half-meaning to
And then there is no choice
And then there is no sense

Until a name
And all its connotation are the same.

“Elizabeth Bishop” from “A COLD SPRING”1955


گفت و گو

التهابی درون قلب است
که مدام می پرسد
مکث می کند و سپس جواب می دهد
با همان تون صدا
.بی هیچ تغییری

این گفتگو ها
- نه چندان بی گناه –
آغاز می شوند
و سپس به احساس چنگ می اندازند
بی آنکه کاملاً بخواهند
وبعد هیچ انتخابی نیست
و بعد هیچ حسی نیست

تا اسمی
.با تمام احساس و عقیده شان یکی باشد
ترجمه ی پیمان جعفرنژاد

Friday, January 06, 2006

چراغ

شهر پوشیده از شبنمی است
رنگارنگ
.در غیاب خورشید
،و ما درون بسته های کمرنگ
.سکوت می کنیم

همه ی درد ما از نوری است
.که شب را تا هنوز طول می دهد

Tuesday, January 03, 2006

خاطره

در انتهای جهان هیچ نیست
جز سنگ های صاف و منقوش
.که بر گـُرده ی خدا سنگینی می کنند

می توان همه را
در قبرهای کوچکِ فراموشی
.خاک کرد
،لحظه ها را می گویم
که هر یک بوسه ای را
.تا انتهای جهان می برند

...ولی

Monday, January 02, 2006

...

،از نسل پروانه ایم
.در گذر تاریخ بی انتهای شب
شبی
که با حکایت خورشید
،آغاز می شود
و با حکایت ما
در زوال ستاره های مرده
.فراموش خواهد شد

Saturday, December 31, 2005

درگاهِ سکوت

به درگاهِ سکوت سجده می کنم
وقتی که کیفر گناهانم
در آیینه تکرار می شود
وقتی که چشم هایت
- که برای آمرزش تمام دنیا کافیست -
...می گرید و
.پژمردگی فراگیر می شود



من از آرزوی تمام گل ها حرف می زنم
که بی لبخندت
همه را به گور خواهند برد
مانند جوجه های بدون پر
.که هرگز به لطافت پرواز نخواهند رسید
مانند من
که به درگاهِ سکوت می گریم
و سرود آمرزش را
.از یاد می برم

...سبُک

سبُک
کوله بار سنگین تو را
به دوش می کشم
.بی آن که همراهیم کنی
آخر
تو مولود کدام تاریخی
که از اسطوره های سوخته ام می گریزی؟

کاش

کاش می ترسیدم
و نمی دانستم
شعر تحریف من از من جاریست
برگ پوسیده ی پنهان کردن
خاطراتی مشکوک
...اشک هایی
.نه هنوز
.اشک هایم دگر از ترس و نیاز و گله نیست