Tuesday, November 28, 2006

...گرم یاد آوری یا نه

«.گرم یاد آوری یا نه من از یادت نمی کاهم»
و این تنها چیزی بود که به ذهنم رسید. منظورم شعر نیما نیست. منظورم نوشتن و سر هم کردن چند کلمه ست که یه روز مثل چی از مغزت می زنه بیرون یه روز هم یه چیزی داره تو سرت می ترکه ولی دریغ از یه کلمه ی دو حرفی بدون نقطه . معلوم هم نیست که کلمات گنجایش ندارند یا اینکه حالت بی خودی خرابه. دقیقن مثل ماجرای این پسره، همکارم. همه می دونستن یه خبریه. ولی هیچ کس به روی خودش نمی آورد. هر وقت حرفی می شد، همه در می رفتن. یه روز بالاخره یکی رو گیر انداختم. پرسیدم: چه خبره؟
"!یه نگاه گشادی بهم کرد، گفتم:" این پسره
"گفت: "چی؟" و گفت: "من اصلن نمی دونم راجب چی حرف میزنی؟
".منم خودمو از تک و تا ننداختم:" راستشو بخوای خودمم نمی فهمم راجب چی حرف میزنم
دلم نمی خواست کنجکاوی کنم. طفلک حس می کرد هر کاری می کنه من می دونم. یه احساس دوگانه بهم داشت. هم ازم می ترسید و بدش می اومد هم اینکه انگار من تنها کسی بودم که دردشو حس می کردم
آره به همین راحتی. ازم بدش می اومد. یه روز به خاطر یه شوخی معمولی باهام سر سنگین شد.هر چی فکر کردم نشد بی خیال شم. همش دلم می خواست بهش بگم.ولی چرا؟ من که بهش احتیاج نداشتم. تقصیر منم که نبود. حس می کردم هیچ سو تفاهمی نبایدبینمون باقی بمونه
. یکی دو روز هیچ چی به هم نگفتیم حتا به زور سلام همو جواب دادیم
: بالاخره بهش گفتم
راستی اون روز من منظور خاصی نداشتم الان هم دارم بهت می گم که مطمئن شم هیچ ناراحتی بین ما نیست
مرسی که گفتی. می دونم شوخی بود -
.همینطور که دستشو جلوی صورتش می برد بالا گفت: من ظرفیتم تا اینجاست، زیاده...، زیاد
.دروغ می گفت
منم دروغ می گم. همه دروغ میگن. گاهی اوقات دروغ یه «نمی خوام بگم» مودبانست. گاهی یه توجیه که دردت کم بشه. می دونم می دونم، دروغ چیز خوبی نیست. حتا اگه ... بگذریم، راز بقا همینه مجبوری بگی دوسش ندارم تا قانون خلقت به هم نخوره. آره موافقم دروغ چیز خوبی نیست، آدمو له میکنه
.طفلک چقدر براش سخت بود
.یه روز که توی کاغذا می لولیدم، دیدم که پسره مثل برج زهرمار نشسته پشت کامپیوترش
"... گفتم: "چته؟" گفت: "هی
فکر کردم، با زنش که مشکل نداره، گفتم: ببین، فضولی نمی کنم، به نظرم میزون نیستی. اگه فکر می کنی من میتونم کاری برات بکنم بگو
سرشو برای اولین بار بلند کرد: مشکلم این دفتر ِ گه و کلی آدم ِ دیوث ِ، خیالت راحت شد؟ جملش با داد تموم شد
آروم رفتم بالا سرش، گفتم: خودتو نکش، هر گه دیگه ای می خوری بخور
بی معطلی از اتاق زدم بیرون. وقتی بر گشتم دیدم آقا جوری می خنده که انگار یه ساله نخندیده. چی میشد بگم؟
یکی گفت: غصه نخور تو هم اگه یه جفت سینه ی خوشگل داشتی با توهم می خندید
وقتی خوب فکر می کنم می بینم ماجرا فقط این نبود. منم اگه جای اون بودم همین کارو می کردم. یه ماه بیشتر به رفتنش باقی نمونده بود. ولی چرا فقط با من اینجوری بود. می دونست که می فهمم توی سرش چی میگذره. شایدم نه.
یه روز وقتی بهش گفتم: گرفتاری ِهمه مون کم و بیش مثل همدیگست
:یه نگاه پر از تعجب ولی غمگین بهم کرد و گفت
اصلن تو که نمی دونی من چی میگم، تا حالا هیچ کس تمام زندگیتو عوض کرده؟ تا حالا گرمی دست کسی برای همیشه رو صورتت مونده؟ تو هیچ وقت دلت واسه کسی اینقدر تنگ شده؟
نزدیک بود گریه کنه ولی نکرد. شانس آوردیم هیچکس نبود. می فهمیدم چی می گه. می فهمیدم که سرش از اشک پر شده، داره می ترکه ولی قرار نیست که از چشمش بیاد بیرون. درست مثل حرفایی که تو سرت گیر میکنه ولی نه میشه گفتشون نه میشه نوشت

Friday, November 03, 2006

بهار

...داشتم روزنوشت های یوسف را می خواندم که
راهی که می روی
.نه به باد می رود نه به خورشید
این جوهر جوانه است
که جذب خاک می شود
.بی دریغ