Sunday, October 29, 2006

نشسته ای و

نشسته ای ومی نویسی که صدایت می کنند
:با این کلام
خش خش بي خا و شين برگ از نسيم »
...........................................در زمينه و
ور بي واو و راي غوكي بي جفت
از بركه ي همسايه
!چه شبي چه شبي
شرم ساري را به آفتاب پرده در واگذار
كه هنوز از ظلمات خجلت پوش
.نفسي باقيست
ديو عربده در خواب است
، حالي سكوت را بنگر
!آه چه زلالي
! چه فرصتي
«! چه شبي
خشایار
آ ری هنوز گوشی
آواز سفرهای قدیم را
.می شنود

Wednesday, October 04, 2006

کاش می شد فهمید



یادت هست؟
...پنج بودی یا شش
پرسیدی: چه می خوانی؟
.گفتم: بعدها می فهمی، همه چیز، هر چه که بخواهی
پرسیدی: یعنی نوشته که بستنی را چه طور درست می کنند؟
.گفتم: نه! و خندیدم
.تو نمی دانستی که زندگی مهم تر از این حرف هاست
پرسیدی: یعنی خدا بستنی دوست ندارد؟